فیک [ میکاپ ارتیست ] پارت 10
[میکاپ ارتیست ]
پارت 10
از زبان یونا )
رفتم سمتش و دستمو روی شونش گذاشتم که برگشت طرفم و سریع تلفنو قطع کرد ...
¥ عه یونا اومدی ؟!
- با کی داشتی حرف میزدی ؟
¥ هیچکی ما..مانم
- اهوم خب باشه
از ادمایی که دروغ میگن متنفرم اما گاهی وقتا برای ارامش کسایی ک دوسشون داریم دروغ میگیم پس به دل نگرفتم ، تو راه همش تو فکر حرفای شوگا بودم که رسیدیم ... رفتم خونه دوش گرفتم کل فکر ذکرم شده بود اون کلامات " فنا مهمن اما یونا مهم تره" فقط تو سرم اکو میشدن سر درد بدی گرفته بودم که صدای زنگ در اومد درو باز کردم شوگا بود ...
¥ عمم چیزه گوشیتو جا گذاشته بودی
با دیدن قیافه شوگا همزمان یه جمله دیگه هم تو سرم اکو شد " بخطار یونا حتی شغلمم کنار میزارم " سردرد گرفته بود عین کسایی که توهم زده بودن ، با چاقویی که داشتم باهاش میوه میخوردم دستمو بریدم خیلی عمیق !
سرم گیج میرفت صدا ها تو سرم اکو میشد دو تا دستمو رو سرم گذاشتم و شروع کردپ به جیغ زدنو پخش زمین شدم
¥ یوووونا مشکل چیعععع ؟
این اتفاق تنها یه بار برا رخ داده بود اون دفعه که وقتی بچه بودمو مامان بابامو از دست دادم ...
فلش بک به15 سال قبل
شش سالگی یونا
یونا کنار طابوت مادرش نشسته بود و اشک میریخت که صدای از پشت در توجهش رو جلب کرد بلند شد و رفت دم دم در گوش کردم
دایی : من سرپرستی این بچه نحسو قبول نمیکنم
خاله : مایکل اینجوری نگوووو لطفا
دایی : تو میخای قبول کنی ؟ اون بچه شومهه
خاله : راستش ... نه
دایی : بفرستیمش یتیم خونه ؟
خاله که بنطر بغض داشت گفت : خواهرم منو نمیبخشه
دایی : تو گور چیو میخاد نبخشه
" یتیم خونه " مدام تو سر یونا اکو میشدد یونا فقط زیر لب میگفت
- بچه اضافی ... من یه بچه اضافیم و مثل دیوونه ها لبخند میزد
یونا میخاست ادامه حرفاشونو بشنوه اما دو تا دست گرم دور گوشاشو پوشوند جوری که نفهمه چی میگن
یونا برگشت و با پسری که هرگز تا حالا ندیدع بود روبه رو شد پسری خودش لباس عذا تنش بود اما گوشای یونا رو گرفته بود ...
یونا دوباره سر گیجه گرفت و توهم زد و بلند بلند نفس نفس میزد ( مثله همی الان )
پسر سر یونا رو توی بغلش کشید و محکم سرشو فشار داد ... یونا اروم شد و خوابش برد اما بعد از اون اتفاق دیگه اون پسر رو ندید تنها چیزی که یادش بود این بود که دستبند قرمزیتو دستای پسر بود ...
که یهو عموی یونا وارد اتاق شد : یونا دخترم حاضری با ما زندگی کنی
و به خودش و زنعمو که بچه نداشتن اشاره کرد و یونا سرشو به اشاره تایید تکون داد :)
لعد از اون اتفاق یونا دیگه هرگز حاضر نشد خانواده مادرشو ببینه اون خاله و دایی کثیفو ...
اتمام فلش بک ...
از زبان یونا )
فقط جیغ میزدم که یونگی بغلم کرد و سرمو تو بغلش فشار داد ، اروم شدم ... دستم پر از خون بود و من فقط انگشتی که بریده بود توی دهنم کردم و مکیدمش یونگی پرید بالاااا
¥ خوووون داری خووون میخوری ؟
زیر لب گفتم
- تو نخوردی تا حالا ؟
یونگی وحشت کنان رفت باند اورد و دور دستم پیچید و بعد نشست ...
¥ اونموقع چی شد که اینجوری شدیو جیغ میزدی ؟
نمیخاستم یونگی چیزی بفهمه بخاطر همین چیزی نگفتم ... یونگی رفت و منم خابیدم
فردا صبح باند دستمو عوض کردمو راه افتادم رفتم سوار ماشین سوزی شدم
/ یا دستت چی شده
- هیچی با چاقو بریدم
/ دست پا چلفتی
رسیدیم کمپانی میکاپ یونگی رو تموم کردم بنظر عصبی میمومد برای همین خیلی باهاش گرم نگرفتم بعد از رفتن پسرا و میکاپ ارتیستا جین وارد اتاق شد
÷ عمم چیزه یونا شی
- مشکل چیه؟
÷ تو یونگی رو دوست داری ؟
- این چه سوالیه ؟! معلومه
÷ پس باهاش کات کن
چشمام گرد شد ...
- یا مستی ؟
÷ جدی میگم ، اون بخاطر تو داره شغلشو از دست میده اون کلی فن داره نمیتونه نامزد کنه از خواهش میکنم بکش کنار
که یهو بقیه اعضا بجز یونگی هم وارد اتاق شدن و حرفشو تایید کردن بغضم ترکید شروع کردم به گریه کردن که پسرا بغلم کردن
÷ ما رو ببخش ولی ...
- مشکلی نیست شما درست میگین !
وقتی شوگا از ضبط برگشت گفتم :
- شوگا
¥ جانم
- بیا تمومش کنیم ! ...
پارت 10
از زبان یونا )
رفتم سمتش و دستمو روی شونش گذاشتم که برگشت طرفم و سریع تلفنو قطع کرد ...
¥ عه یونا اومدی ؟!
- با کی داشتی حرف میزدی ؟
¥ هیچکی ما..مانم
- اهوم خب باشه
از ادمایی که دروغ میگن متنفرم اما گاهی وقتا برای ارامش کسایی ک دوسشون داریم دروغ میگیم پس به دل نگرفتم ، تو راه همش تو فکر حرفای شوگا بودم که رسیدیم ... رفتم خونه دوش گرفتم کل فکر ذکرم شده بود اون کلامات " فنا مهمن اما یونا مهم تره" فقط تو سرم اکو میشدن سر درد بدی گرفته بودم که صدای زنگ در اومد درو باز کردم شوگا بود ...
¥ عمم چیزه گوشیتو جا گذاشته بودی
با دیدن قیافه شوگا همزمان یه جمله دیگه هم تو سرم اکو شد " بخطار یونا حتی شغلمم کنار میزارم " سردرد گرفته بود عین کسایی که توهم زده بودن ، با چاقویی که داشتم باهاش میوه میخوردم دستمو بریدم خیلی عمیق !
سرم گیج میرفت صدا ها تو سرم اکو میشد دو تا دستمو رو سرم گذاشتم و شروع کردپ به جیغ زدنو پخش زمین شدم
¥ یوووونا مشکل چیعععع ؟
این اتفاق تنها یه بار برا رخ داده بود اون دفعه که وقتی بچه بودمو مامان بابامو از دست دادم ...
فلش بک به15 سال قبل
شش سالگی یونا
یونا کنار طابوت مادرش نشسته بود و اشک میریخت که صدای از پشت در توجهش رو جلب کرد بلند شد و رفت دم دم در گوش کردم
دایی : من سرپرستی این بچه نحسو قبول نمیکنم
خاله : مایکل اینجوری نگوووو لطفا
دایی : تو میخای قبول کنی ؟ اون بچه شومهه
خاله : راستش ... نه
دایی : بفرستیمش یتیم خونه ؟
خاله که بنطر بغض داشت گفت : خواهرم منو نمیبخشه
دایی : تو گور چیو میخاد نبخشه
" یتیم خونه " مدام تو سر یونا اکو میشدد یونا فقط زیر لب میگفت
- بچه اضافی ... من یه بچه اضافیم و مثل دیوونه ها لبخند میزد
یونا میخاست ادامه حرفاشونو بشنوه اما دو تا دست گرم دور گوشاشو پوشوند جوری که نفهمه چی میگن
یونا برگشت و با پسری که هرگز تا حالا ندیدع بود روبه رو شد پسری خودش لباس عذا تنش بود اما گوشای یونا رو گرفته بود ...
یونا دوباره سر گیجه گرفت و توهم زد و بلند بلند نفس نفس میزد ( مثله همی الان )
پسر سر یونا رو توی بغلش کشید و محکم سرشو فشار داد ... یونا اروم شد و خوابش برد اما بعد از اون اتفاق دیگه اون پسر رو ندید تنها چیزی که یادش بود این بود که دستبند قرمزیتو دستای پسر بود ...
که یهو عموی یونا وارد اتاق شد : یونا دخترم حاضری با ما زندگی کنی
و به خودش و زنعمو که بچه نداشتن اشاره کرد و یونا سرشو به اشاره تایید تکون داد :)
لعد از اون اتفاق یونا دیگه هرگز حاضر نشد خانواده مادرشو ببینه اون خاله و دایی کثیفو ...
اتمام فلش بک ...
از زبان یونا )
فقط جیغ میزدم که یونگی بغلم کرد و سرمو تو بغلش فشار داد ، اروم شدم ... دستم پر از خون بود و من فقط انگشتی که بریده بود توی دهنم کردم و مکیدمش یونگی پرید بالاااا
¥ خوووون داری خووون میخوری ؟
زیر لب گفتم
- تو نخوردی تا حالا ؟
یونگی وحشت کنان رفت باند اورد و دور دستم پیچید و بعد نشست ...
¥ اونموقع چی شد که اینجوری شدیو جیغ میزدی ؟
نمیخاستم یونگی چیزی بفهمه بخاطر همین چیزی نگفتم ... یونگی رفت و منم خابیدم
فردا صبح باند دستمو عوض کردمو راه افتادم رفتم سوار ماشین سوزی شدم
/ یا دستت چی شده
- هیچی با چاقو بریدم
/ دست پا چلفتی
رسیدیم کمپانی میکاپ یونگی رو تموم کردم بنظر عصبی میمومد برای همین خیلی باهاش گرم نگرفتم بعد از رفتن پسرا و میکاپ ارتیستا جین وارد اتاق شد
÷ عمم چیزه یونا شی
- مشکل چیه؟
÷ تو یونگی رو دوست داری ؟
- این چه سوالیه ؟! معلومه
÷ پس باهاش کات کن
چشمام گرد شد ...
- یا مستی ؟
÷ جدی میگم ، اون بخاطر تو داره شغلشو از دست میده اون کلی فن داره نمیتونه نامزد کنه از خواهش میکنم بکش کنار
که یهو بقیه اعضا بجز یونگی هم وارد اتاق شدن و حرفشو تایید کردن بغضم ترکید شروع کردم به گریه کردن که پسرا بغلم کردن
÷ ما رو ببخش ولی ...
- مشکلی نیست شما درست میگین !
وقتی شوگا از ضبط برگشت گفتم :
- شوگا
¥ جانم
- بیا تمومش کنیم ! ...
۳۱.۸k
۲۵ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.